روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش