با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد