در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من