اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را