من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد