گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد