علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد