علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد