این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد