روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند