ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟