الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟