بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟