سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟