بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟