تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟