کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند