اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را