علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين