چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضتآموز است
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ