غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم