شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند