خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟