سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟