شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود