در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود