شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود