خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم