علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم