میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم