به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
سلامِ ایزد منان، سلامِ جبرائیل
سلامِ شاه شهیدان به مسلم بن عقیل
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید