به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد