من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد