پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی