در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی