جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی