تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم