پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند