سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی