دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم