شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند