در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ