دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی