بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!