«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است