«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است