پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست