گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد