امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد