گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد